<$BlogRSDURL$>

يک وبلاگ، يک پست، يک هدف

Tuesday, April 27, 2004

سه سال پيش، يه شب سرد پاييز، حوالی مرکز طبی کودکان . با فريد داشتم قدم ميزدم اون روز تولدش بود. من ازش خواسته بودم که جواب آخرين آزمايش ها را که سه روز قبلش آماده شده بود اون روز بگيره.يک اميد کور، .فکر می کردم که يک روز خوب ميتونه يک واقعيت تلخ را عوض کُنه. ولی عصر که با قيافه شکستش مثل تمام روزهای دو ماه قبلش وارد اتاق بيمارستان شد فهميدم که هيچی عوض نشده. قسمت کلمه عجيبيه ، نه ! آره قسمت من اين بود که روز تولد يک عزيزم خبر قطع اميد کامل دکتر ها برای معالجه ديگر عزيزم را بگيرم. درست شنيده بودم با اينکه چشام سياهی ميرفت ولی حرفهای اون روز دکتر با پتک توی مغزم حک شده. "اينجا ديگه کاری براش نميشه کرد. امکان پيوند کليهِ برای بچه يک ساله توی ايران نيست و حتی اگر هم بود به خاطر توموری که باعث از کار افتادن کليهِ هاش شده نميشه ريسک کرد". دکتر جون پس چکار بايد کرد. باور کنيد سخت ترين لحظه برای يک مادر اينه که نااميدی را توی چشم ناجی خياليش ببينه. "هيچی با توجه به اينکه ريه هاش پر آبه حرکت دادنش هم سخته ولی بايد تا حد اکثر يک هفته ديگه برسانيدش به يک کشوری که امکانات دياليز بچه ۱۴ ماهه و پيوند را داشته باشه البته بعد از مطمئن شدن از بابت سرطان". دو ماه مبارزه طفلک معصوم من با سرطان و نارسايی کليه با سه نوبت عمل و صد ها سوزن به هر جای اون بدن معصوم که ديگر رگی سالم برايش نگذاشته بود، ده ها بار راديوگرافی و سی ی اسکن و کوفت و زهر مار به اينجا رسيده بود. به هيچ جا. ساعت ۹ شب بود مادر فريد بالا بود و من و اون قدم ميزديم خسته بوديم و نااميد ولی به هم نمی گفتيم . به من گفت برای فردا بليط گرفتم ، مدارک هم آماده است حتما ويزا ميدند ، حتما ميريم و کارا درست ميشه من مطمئنم. گفتم فريد اگر درست شد، اگه خدا خواست بچمون را باز بهمون برگردونه بيا قول بديم به هم که يک کاری برای اين بچه های معصوم بکنيم . يک بنيادی چيزی درست کنيم که اين بچه ها رو پوشش بده. بچه هايی که توی اين دو ماه با ما بودند.توی بخش سرطان مرکز طبی. اگر چه که بعضی هاشون ديگه نبودند و بعضی ديگه هم .
يکيشون دقيقا مشکل امير من را داشت ولی با اين تفاوت که پدر کارگرش پول آمپول های۱۰ هزار تومانی را که برای ادرار کردن بود نداشت. هر چند که اگر هم پولشو داشت معلوم نبود بهش بدند. فريد هم با وجود تمام هزينه های کلانی که توی اون مدت متحمل شده بود بدون اينکه پدر بيچارش بفهمه هر نوبت دوسری ميگرفت و سهم اون بچه را ميداد به دکترش. ولی بقيه چی؟ اونای ديگه که ما ازشون خبر نداشتيم چی؟ اون طفلک شهرستانی چی که دو هفته بيشتر دوام نياورد چون باباش نميتونست خرج سنگين دواهاشو بده . فقط يک لحظه خودتون را بگذاريد جای اون پدربيچاره که بچش جلوی چشم هاش تلف شد فقط به خاطر نداری و تنها چيزی که درلحضه آخر توانست به پسر ۱۱ سالش بده دست های کبره بستش بود بر روی گونه هاش و قطره های اشک که بی اجازه وبا سرعت سرازير بودند و من بيچاره متاسفانه شاهد اين صحنه بودم. حس عجيبيه ، وقتی که خودت کارت گيره، تازه به فکر آدمای مثل خودت می افتی. فکر ميکنی که بايد يه کاری بکنی. حالا خودت تا خرخره غرقی ها ،اما بازم دلت طاقت نمياره که چشماتو ببندی و گرفتاريای دور و بريات را نبينی...

سه سال بعد صبح يک روز بهاری، توی ساحل سانتا مونيکا داريم قدم ميزنيم، اين امير را اگه يک لحظه ازش غافل شيم فکر کنم تا ته اقيانوس جلو بره از بس که کله خره. عاشق آبه و دريا و شيطون تا دلتون بخواد. کی ميگه معجزه دروغه. حد اقل برای ما غير از اين بود. من بعد از سه بار رفتن سفارت بالاخره ويزا گرفتم به اميرکم نداده بودن و گفته بودند بايد خودش باشه. گفتم نميتونه رو تخت بيمارستانه و وصل به دستگاه ناکارای دياليز. گفتند نميشه. بايد می بردمش. بايد برای ويزاش عکس ميگرفتيم . دکترا گفته بودند بايد سه روز متوالی وصل به دستگاه باشه تا بتونه آماده سفر ۲۰ ساعته به آمريکا بشه.دوست فريد اومد همونجا روی تخت بيمارستان ازش عکس گرفت. اون عکس را هنوز دارم صورت پف کرده و چشم های نا اميد از زندگی با موهای پريشون. طفلک۱۴ ماهه من ظرف دو ماه به اندازه هفتاد سال زجر کشيده بود. از دستگاه بازش کردند اول نمی گذاشتند ، ساعت دو صبح بود دکتر خواب بود کس ديگه هم اجازه نداشت. بايد ۴ صبح پرواز ميکردم به دوبی ، فريد اومد و غوغا به پا کرد. دکتر را بيدار کردند رفتم براش ويزا گرفتم و عصر برگشتم ۱۲ ساعت ديگه زير دستگاه و بعد پرواز. از اين لحظه بود که همه چيز عوض شد يک فرشته اينور دنيا همه چيز را فراهم کرده بود حتی برای گرفتن ويزاش از بوش هم نامه گرفته بود. بيمه اش را هم درست کرده بود. از فرودگاه مستقيم رفتيم بيمارستان. بهترين بيمارستان غرب آمريکا. بعد از ۲۰ ساعت پرواز شرايط امير بينهايت خطر ناک شده بود. چند ساعت بعد به خاطر مقدار زياد آب در ريه هاش رفت توی کما. دو هفته در مبازه با مرگ بود و دست های کوچيکش يا در دست من بود و يا در دست فريد تا اينکه چشم باز کرد. آبها را کشيده بودند فشارش بهتر شده بود و دياليز داشت جواب ميداد. بعد از يک ماه از ICU منتقل شد به بخش. همزمان شيمی درمانی ميشد و دياليز. يک سال شيمی درمانی، دو سال دياليز و چندين و چند عمل کوچک و بزرگ تا روز موعود و عمل نهايی. پاره تنم را پيوند زدند به پاره تنم. معجزه و حقيقت به هم رسيدند. ديگه موهاش در اومده بود شيطونی هاش سر جاش بود و همين طور زبون شيرينش که تمام دکتر ها و پرستار ها رو عاشق خودش کرده بود. حالا مهد کودک ميره عين همه بچه های ديگه و مثل همه اون ها زندگی طبيعی را شروع کرده. برای ما پايانش خوش بود ولی آيا برای همه همينه. ميدونم و می دونيد که نيست. ياد قولی که اون شب تو کوچه پس کوچه های جلوی بيمارستان از فريد گرفتم ميفتم. يک کاری بايد کرد، اما چی.

برای اولين بار با محک حدودا ۵ سال پيش و در روز عروسی دوست فريد آشنا شدم همونی که اومده بود و از امير عکس گرفته بود. کار جالبی کرده بودند و از همه خواهش کرده بودند به جای گل پول بيارند و يکی هم از محک نشسته بود و پول ها را جمع ميکرد. حدوداً ۲ ميلين تومان جمع شد. بعد از اون و خصوصا بعد از مشکل امير تقريبا هميشه با محک در ارتباط بودم. خصوصا در جريان ساخت مجتمع بيمارستانيشون در سوهانک. هميشه آرزو داشتم که خودم يک بنياد تاسيس کنم و اون کارهايی که دلم می خواهد را برای اين بچه ها انجام بدم. ولی وقتی منطقی فکر ميکنم می بينم که بهتره همه ما دست به دست هم بديم تا بتونيم يک بنياد قوی و خوب داشته باشيم به جای چند بنياد خوب ولی ضعيف. واقعيت اينه که هر آن چه که من در نظر داشتم انجام بدم بچه های محک به بهترين نحو سعی ميکنند انجام بدند. از اسکان خانواده بچه های شهرستانی گرفته تا تهيه دوا و از همه مهم تر بيمارستانی مجهز با بهترين و پيشرفه ترين امکانات. ميدونم که شايد هيچ وقت اين امکان فراهم نشه که مشابه اون بيمِه ای که دولت آمريکا در اختيار من خارجی بی پول قرار داد تا هزينه های بالای يک ميليون دلاری فرزند منو تأمين کُنه در ايران شاهد باشيم ولی اين را مطمئنم که اگر يک گروه و تنها يک گروه باشند که به اين استاندارد انسانی نزديک باشند، اونها کسی نيستند جز بچه های محک. محک مطمئنا نيازی به معرفی من نداره چرا که شناخت شده تر از اين حرف هاست ولی مطمئنم که نياز به کمک در هر زمان و با هر مبلغ داشته ، داره و خواهد داشت. من اينجا نميخوام شما را مجبور به کاری بکنم ولی يک خواهش از همه شما دارم. بخوانيد، مطالعه کنيد، تحقيق کنيد و اگر باور کرديد کمک کنيد. مطمئنا که بسياری از شما به طرق مختلف و برای جاهای مختلفی کمک ميکنيد. ولی اگر تصميم به کمک به کودکان سرطانی داريد بريد و توی سايت محک يک چرخی بزنيد. شايد شما هم به همان ديدگاهی برسيد که من رسيدم.از اون های هم که به هر دليل نمی توانند کمک کنند اين بزرگواری را طلب دارم که اطرافيان را تشويق به کمک کنند.


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?